برداشت آزاد /
وامق و عذرا !!!!
دکترسید محمد علوی /با دخل وتصرف وبهره برداری از یک عاشقانه معروف
عاشورا روز گداختن عشق است....و محرم ماه دلدادگی…. عاشورا ایثار جان است در ره دلدادگی….حسین عاشق است و خدا معشوق…حسین عاشق است و دین محمد معهود…. حسین فدایی عشق است وعدالت و آزادگی مقصود….
عاشورا روز عشق است….
عاشقان زیادی جان در ره عشق گذاشتند….و وامق… چنین عاشقی بود…
متنی دستم رسید از محمد رضا شمسی…..از یک داستان عاشقانه و چگونگی عشق و علاقه و…. ازخود گذشتگی عاشق….از «عنصری» ملک الشعرای دربار غزنوی….شاعر پر آوازه ایرانی……قصه فوق العاده زیبای عاشقانه ی وامق و عذرا!……هرچند سرچشمه یونانی دارد….اما عشق ودلدادگی که مرز نمی شناسد….ومورد توجه شاعران از دیار مختلف….
« وامق شاهزاده ای جوان و زیبا و به غایت بلند بالا بود و یک شکارچی بی نظیر …… او روزی به جهت شکار بیرون می رود ولی بازِ شکاریِ او دیوانه وار او را به این سوی و آن سوی می کِشاند و مسافت طولانی در پی خویش می کشد تا اینکه او را بر خیمه چادری می بیند خیمه گاهی که متعلق به یک قوم چادرنشین است، نزدیک چادر می شود……
ناگاه دختر ی بلند بالا و بسیار زیبا رو از چادر بیرون می آید و باز بر شانه های او قرار می گیرد ، وامق محو جمال دختر مانده که پرنده از شانه های عذرا بلند می شود و بر شانه او می نشیند ، گویی وظیفه خویش به انجام رسانده است…..
مهر عذرا در وجود شاهزاده می نشیند و اینگونه شکارچی شکار می شود .
عذرا او را به لیوان آبی میهمان می کند و داخل چادر می شود ، وامق باز می گردد اما گویی قلبش جا مانده است….
وامق پس از تحقیق زیاد در می یابد که عذرا دختر یک خانواده فقیر چادر نشین است که از کشیدن دندان فاسد قبیله امرار معاش می کنند ! یعنی سر بیمار را بر زانوی عذرا می نهند و چون مدهوش زیبایی او می شود دندان را پیرزن که مادر عذرا است می کشد!
با اینکه عذرا از طبقه فرودست و فقیر است وامق عاشق او می شود و با اصرار زیاد به خواستگاری او می روند و پیرزن که نمی خواهد ابزار امرار معاش را از دست بدهد به هیچ طریقی راضی نمی شود .
دیگر روز وقتی وامق به محل چادر نشینان می آید می بیند هیچ کس نیست او شوریده دل و دیوانه و سرگشته ماه ها در کوچه و خیابان و شهر به شهر می گردد تا اینکه قبیله عذرا را می یابد و به بهانه درد دندان داخل چادر می شود.
سرش را روی زانوی عذرا می گذارد و محو تماشای یار می شود .
تا این زمان هیچ کس به دلیل ژولیدگی او را نشناخته است !
پیرزن می گوید کدام دندان وامق یک دندان را نشان می دهد و او آن را با اینکه سالم است می کشد.
وقتی از او می خواهد برخیزد او دندان دیگری را نشان می دهد ، پیرزن به جهت کاسبی با اینکه می داند دروغ می گوید آن را می کشد حالا دیگر عَذرا او را شناخته است !
“حجله همان است که عذراش، بست
بزم همان است که وامق، نشست ”
کار به دندان چهارم می کشد اشک رو گونه های عذرا سرازیر می شود پیرزن درمی یابد که او وامق است ! اما با هر اشاره وامق ادامه می دهد! سیل اشک های عذرا و پاشنه های پای خونآلود وامق است که در خاک کف چادر فرو می رود و پیرزن همچنان ادامه می دهد تا به دندان سی و دوم می رسد.
وامق نگاه نیمه جانی بر چهره عذرا دارد در حالی که زانوان عذرا در خون وامق نشسته است وامق با آخرین دندان سالمی که کشیده می شود جان می دهد و عذرا مستاصل و نا امید سرش را روی سینه او می گذارد و او نیزجان می دهد .
حال تمامی قبیله در درگاه چادر ایستاده اند و عظمت عشق را نظاره می کنند .
پس از زاری بسیار هر دو را در کنار هم به خاک می سپارند و پس از مدتی دو درخت انار در همان گودالی که پاشنه پای وامق ایجاد شده در کنار هم می رویند و ساقه های آنها در هم می پیچد و زیارتگاه عشاق می شود .
«هر آن کسی که درین حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید» .
البته قصه وامق و عذرا به هفت روایت در منظومه ها و نثر پارسی آمده است که یکی از آنها تقدیم نگاه زیبای شما فرهیختگان می شود
….عاشورای ۴۰۳…دزفول