دهه ی ۶۰ بی شک یکی از سال هایی ست که تب و تاب اجرای نمایشنامه با موضوع جبهه وجنگ در مدارس پر رنگ و در اولویت بود .
مدیران مدارس نیز با دانش آموزان در زمینه ی فعالیتهای فرهنگی و هنری همکاری داشتند.
به نوعی متولیان مدرسه ها با مدیران مدارس دیگر در رقابتی تنگا تنگ قرار داشتند.
چندین اجرا در دبیرستان داشتیم با وسایل بسیار ابتدایی و غیر حرفه ای ،
که معمولا از خانه ی بچه ها با جان و دل تهیه می شد.
قصه های نمایش هم از دل خاطرات برادران و پدران رزمنده دانش آموزان دبیرستان انتخاب می شد .
طبقه ی دوم دبیرستان ،ته راهرو فضایی مناسب برای دکور نمایش بود.
با نیمکت های کلاس که جفت هم ردیفشان می کردیم و با موکت های نازک و سبکی که بچه ها برای پهن کردن روی آنها با خود به مدرسه م آوردند صحنه را می چیدیم،
لباسهای بازیگران را هم ازکمد لباس های پدران و یا برادرهایمان کش می بردیم ،البته مطمئن بودیم که رضایت دارند.
نقش مردها را هم دختران با پوشیدن لباس مردها وگریم مخصوص بازی می کردند.
از آنجایی که من علاقه ی زیادی به اجرای نمایش داشتم ،با مشورت و همدلی دوستان دانش آموزم ، معمولا به عنوان نقش اول نمایش و کارگردان انتخاب می شدم .
خاطرم هست در یکی از این نمایش ها ،من نقش فرمانده جبهه را به عهده داشتم. ،برای این نقش بایدچکمه های بزرگ و مردانه و لباسها ی گشاد و بلند که آرم سپاه روی جیبش دوخته شده بود،می پوشیدم.
پیراهن و شلوار بروبچه های سپاه ، تن ما دختران نحیف و لاغر زار می زد.
و من نیز از این قاعده مستثنی نبودم اما با این حال
در همین لباسهای گشاد هم چنان احساس غروری به ما دست می داد که شیرینی این احساس هنوز همراه من است .
قصه ی نمایش ما در مورد فرمانده جنگ و نقش او دربین بچه های بسیجی بود،فرمانده باید با شرح و توضیح عملیات از روی نقشه ای که بر زمین صحنه قرارداشت برادران رزمنده را توجیه می کرد و موارد حساس را به آنان یاد آوری می کرد.
در نهایت قصه ی ما با شهید شدن فرمانده و زخمی شدن چند تن از بچه های بسیج به پایان می رسید .
همه ی ما بر و بچه های بازیگر با تمام وجود غرق اجراهای مان بودیم و چنان در نقش خود فرو رفته بودیم که انگار در خود جبهه ها و در کنار برادران رزمنده ،به رزم مشغول هستیم ..
از سویی حین اجرا چنان درحس و حال نقش فرو می رفتیم و جو گیرمی شدیم که گویا اجرای ما در بزرگترین سالن نمایش به روی صحنه رفته است.
بچه ها که بواسطه ی اجرای نمایش یک زنگ از کلاس تعطیل می شدند .از خوشحالی سر از پا نمی شناختند و از اینکه از درس و سوال و جواب و امتحان رها شده بودند چشمانشان برق میزد .
اما با این حال با چه نظم و دقتی ساکت و آرام به صف روی زمین می نشستند و محو تماشای نمایش’می شدند .
تازه بعضی از بچه ها تحت تاثیر داستان نمایش قرار گرفته و زار زار گریه می کردند و به پهنای صورت اشک می ریختند .
معاون و ناظم هم که مثل همیشه با گره و اخمی که بین ابروهایشان انداخته بودند، چهار چشمی مراقب و ناظر بر رفتار و حرکات بچه ها بودند.
دزفول به طور دائم مورد اصابت موشکهای ۹ متری عراق قرار می
گرفت.
در یکی از اینحملات موشکی مدرسه ی ما هم از صدمات موشک بی نصیب نماند و قسمت زیادی از مدرسه تخریب شد، و چند نفر از بچه های مدرسه که با آنها دوست و هم کلاس بودم و از فعالین مدرسه نیز بودند در این حادثه به شهادت رسیدند..
از آن روزهای جنگ و آتش و دود سال ها می گذرد، ولی هنوز بوی باروت و دود و خاک و صدای آژیر قرمز و نیز شهادت جوانان باایمان و فداکار از خاطرمان نرفته است .
و اکنون در آستانه ی ۴ خرداد روز مقاومت دزفول به همت صبوری ،تلاش و همراهی و همدلی مردمم که همیشه در هر شرایطی پست و پناه همدیگر بوده و هستند افتخار می کنم .
گرامی باد یاد وخاطره ی شهدای جنگ تحمیلی
سیمین آزاد/ بهار ۴۰۳