روز نوشت/
لهجه ی شیرینی داشت. چهره ای آفتاب سوخته با چشمانی ریز و قامتی بلند و تنومند.
چند سالی است که مهاجرت کرده، یکهفته ی سخت را عقب خودرو با ترس و دلهره و بدون غذا گذرانده تا بتواند در جایی بهتر و با آرامش زندگی کند.
همانطور که چایش را مینوشید حرف می زد: آنجا کار برای بچه هایمان نیست، و زنان هم اجازه ی تحصیل ندارند،
حتی نمی توانند تنها و بدون روبنده بیرون بروند و از کوچکترین حقوقشان بی بهره هستند.
مسلمان بود و شیعه. با ذوق می گفت که خودم و بچه هایم هر سال یک ماه رمضان را روزه می گیریم.
تعریف می کرد که اعیاد اسلامی را به بهترین نحو جشن می گیرند و با کمترین امکانات مراسم مذهبی را بخوبی برگزار می کنند.
حلیمه بانو زن رنج کشیده ای بود. با مشقت و خیلی پنهانی همراه خانوادهاش فرار کرده بودند و به ناچار ساکن مکانی شده اند که اصلا به آن تعلق نداشتند.
از سختی های زندگی در غربت و دلتنگی ش برای وطن و مردمش می گفت.
حس غریبی داشت ولی در چشمهایش هنوز نور امید موج می زد .
امیدوار بود که روزی دوباره اوضاع روبراه می شود و به کشور و محل زندگیش برمی گردد.
با لهجه ای که حالا کمی فارسی را نیز چاشنیش کرده بود، دست و پا شکسته برایم از اوضاع زندگی در ولایتش می گفت که چقدر وضعشان روبراه بوده و حالا با چند فرزند و عروس و نوه در یک آپارتمان اجاره ای روزگار می گذرانند.
حلیمه با کار کردن در خانه های مردم کمک خرج خانواده اش بود.
قلبی مهربان داشت و شاکر خداوند و از اینکه همسایه های همدل و نوع دوستی دارد خوشحال بود .
چایش که تمام شد تشکر کرد به اطراف نگاه کرد و گفت کار من تمام شده و رفت.
در را که بستم فکرم پیش حلیمه ماند!
کاش آسمان دنیا همه جا یک رنگ داشت…
سیمین آزاد بهار ۰۳